جاناتان مرغ دریایی

چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟

جاناتان مرغ دریایی

چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی، آزاد است؟

سرگیجه

اکنون اگر از تو دورم به هر جا، بر یار دیگر نبندم دلم را..

تمنای مستی

پر کن پیاله را 

که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها

که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد..

پر کن پیاله را

در راه زندگی

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی

با این که ناله میکشم از دل

که آب

آب

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد

پر کن پیاله را..

اعتراض

شکایت همه، آرند سوی تو. شکایت تو، نزد که برم؟

وقتی همه چی قحط می یاد!

مثل همیشه طبقه مخصوص آزمایشگاه های بچه های دکتری و ارشد، مشغول انجام مراحل پروژه ام بودم که دیدم یه ماده ای کم دارم. زودی رفتم پیش انبار دار که سلام سلام، دستتون درد نکنه آزمایشم خوابیده، یه ذره ماده x رو به من بدید. در اومد که ای بابا تو که قدیمی هستی دیگه چرا بی اجازه استادت ماده می خوای. برو با نامه بیا. هیچی ساعت 7.5 شب کارم در اومده بود. به استاد زنگ زدم که بگم چی شده که اونم گوشی رو برنداشته و جواب سلام نداده گفت، تو جلسه مهمی ام، خداحافظ! حیرون مونده بودم چی کار کنم که، بچه ها گفتند، امشبو بی خیال شو که تا 10.5 وایسی. بیا بریم. دیدم چاره ای ندارم. گفتم باشه.  

هیچ وقت برا چند طبقه ناچیز از آسانسور استفاده نکردم. نه اینکه از این قفس فلزی بترسما، ولی همش به خودم می گم، وقتی برای کار به این سادگی بخوای راحت طلب باشی، پس موقع کارای سخت می خوای چی کار کنی؟! داشتم، آسه آسه از پله ها می اومدم پایین که تازه متوجه سر و صدای بزن بکوب سالن همایشها شدم. سرک کشیدم تو سالن که دیدم ای داد، اونجا بلبشویی هست که نگو. کلی فیلمبردار ایستاده و بچه های ذوق زده دوره لیسانس با لباس های فارغ التحصیلی و کلاه های خنده دار براشون ژست عوض می کردند. والا تو عروسیش، من این همه صدای جاز رو بلند نشنیده بودم. عجیبه که حواسم اون قدر پرت بود که متوجه این سرو صدا زودتر نشده بودم. بچه ها گفتند، بیا چند دقیقه هم اینجا بمونیم، ببینیم چه خبره که یهویی یه چیزی دیدم که نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم. استادم اون وسط ایستاده بود و چپ و راست با بچه ها عکس می گرفت. آها کاشف به عمل اومد که جلسه مهم و فوق سری جناب استاد که باعث شده بود حتی جواب سلام نده و زودی بگه خداحافظ چیه!! ما رو بگو چقدر وظیفه شناسی استادمونو تحسین کرده بودیم که شبا هم به مسئولیت های اداری می رسن! نگو آقا وسط جشن بودند که براشون مهم نبود آزمایشهای زنجیری ما، آخر و عاقبتش چی می شه! زودی جیم شدم تا منو نبینه و منم لازم نباشه به روم بیارم که عجب گوش درازی ما رو فرض کردند!

ولی این ماجرا کنار، آخر اون شب یه چیز دیگه بود. باید با آخرین سرویس برمی گشتیم ولی اونو اختصاص داده بودند به بچه های لیسانس شرکت کننده تو جشن. واسه من که این چیزا مهم نبود و اگه لازم بود وسط سرویس هم می نشستم ولی خب برای باقی دوستان افت کلاس بود. گفتند، پیاده بشیم با ماشین استادا که دارن برمی گردن، بریم. همین کارم کردیم.

اولش استاد خودم اومد. دیدم اگه تا صبحم دانشگاه بمونم، حاضر نیستم رخ نشون بدم و سوار ماشین این سر کار گذار اعظم بشم! بچه ها رو راضی کردم، بی خیالش بشن. خب اینکه رفت. اشکال نداره، ماشین دکتر مهربون هست. خب بچه ها با همین بریم. حالا اونا دراومدند، راه زیاده، اینم کم حرفه، بزار استاد خودمون الانا می یاد ما رو می بره! کارمندای دانشکده یکی یکی اومدند و تعارف زدن و ناز کردن از ما که نمی آییم! و اونام رفتند. حالا هی صبر کن تا استاد خوش خنده بیاد، اونم تو سرمای زمستون، زیر کوهپایه و در حالی که سگ ها تو دوردست زوزه می کشیدن و از ترس همه به هم چسبیده بودیم!

استادو که از دور دیدیم، ذوق زده، خودمونو جمع و جور کردیم. اونم نامردی نکرد، نیم ساعت تو ماشینش در فاصله 100 متری ما نشست و مثلا با تلفن حرف می زد. دیدم خیلی ضایع شدیم. به بچه ها گفتم، همین جا بکشمتون، بدمتون دست همین سگای کوه، حقتونه! خب داشتیم با همون سرویس می رفتیم، کلاس بی خود گذاشتنتون چی بود؟! همین الان زنگ بزنید با هزینه خودتون آژانس که وگرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید! بنده خداها خجالت زده که استادشون همه مونو سرکار گذاشته، زنگ زدند، که سر و کله استاد خوش خنده پیدا شد. با بدجنسی گفت، بیایید برسونمتون! با قیافه مغرورانه ای گفتیم، نمی خواد خودمون آژانس گرفتیم. گفت، اِ ، فکر کردم منتظر منید! بیایید کرایه آژانسو به خودم بدید! عجب، آب زیر کاهی این استاد بود. به رومون نیاوردیم و گفتیم، نه معطل آژانس بودیم!  

خلاصه اون شب تموم شد ولی یاد گرفتیم که استاد جماعت، آخرین گروهی هستند که باید بهشون اعتماد کنیم! حتی اگه اون یه شب زمستونی، زیر کوهپایه، نزدیک سگا و وقتی باشه که همه چی قحط اومده!    

تلخ یا شیرین؟

نمی دونم چرا یهویی دلم هوای یه آهنگی رو کرد که ماه ها پیش اونو به صورت ممتد گوش می دادم. آخه من در شنیدن ممتد یه آهنگ حتی برای ساعت ها و ساعت ها تبحر دارم. یه جوری عادتمه که وقتی تو حس خاصی باشم، باید موسیقی اطرافمم یکنواخت باشه. اسم ترانه ای که یهویی خواستمش " A Toi" با صدای ''Joe Dassin'' هست. همین که شروع شد، ناگهان موجی از خاطرات بر سرم هوار شد. نتونستم جلوی جاری شدن اشکهامو بگیرم و تصویر پشت تصویر بود که به خاطر می یاوردم. الان که فکر می کنم می بینم نمی دونم دلم واسه اونا تنگ شده یا خوشحالم که گذشته اند و دیگه تکرار نمی شن. شایدم با خودم روراست نیستم، وگرنه علت اشکهایی که صورتمو تر کرد، چیه؟

دور شدن یا نزدیک شدن به خود واقعی

گاهی می بینم دیگه نمی خوام با اونایی باشم که می شناسمشون و می شناسنم. چقدر خودت بودن در جای ناشناس خوبه. شایدم می خوام خودم نباشم که از اون جاهایی که خود واقعیمو می شناسن، دور می شم. احساس چندگانه ای دارم. از یه طرف دلم واسه دوستام تنگ می شه و از یه طرف می بینم همین که باید برای تک تک جملاتم توضیح بدم، اذیتم می کنه و ترجیحا در جایی، اون قدر گمنام می نویسم که هیچ کس نتونه ازم بپرسه، چرا؟  

از همه خسته شدم. از ماسکهایی که به چهره زدند، حالم دگرگون می شه. چرا باید منم یکی باشم مثل اونها؟ چرا باید براشون نقش بازی کنم؟ چرا باید جایی بنویسم که می دونم اونا می خونندش؟ اصلا دیگه می خوام همین پرنده تنها باشم. پرنده ای که فقط به اوج گرفتن می اندیشه. پرنده ای که قضاوتهای دیگران تاثیری در مسیری که انتخاب کرده نمی گذاره.  

آره از این به بعد، از محیط قبلیم دور می شم و سعی می کنم بیشتر به آسمون فکر کنم. یه زمانی می خواستم بزرگترین اقیانوس ها رو کشف کنم ولی این هدف غایی نیست. آسمون نهایت نداره و من اونو می خوام..

زمان ایستا

بعضی لحظات زندگی به قدری سخت و کشدار می گذره که احساس می کنی، همه چیز در همون لحظات متوقف شده و بی هیچ تغییری، فقط دایم و دایم تکرار می شه.

مخصوص بودن

دیشب یه کوچولویی وادارم کرد بشینم تا دیروقت باهاش کارتون "پاندای کونگفو کار" رو ببینم. هر چند که اهل تماشای هیچ برنامه بصری نیستم و این کارتون هم چیز چندان نابی نبود ولی خب، یه جمله مهم داشت و اون این بود که گاهی مخصوص بودن فقط اینه که خودتو باور داشته باشی.  

آی این قدرت اراده آدمی، کارها رو پیش می بره! یه وقتهایی خودتم مات و مبهوت می مونی که واقعا این عملو من انجام دادم؟! باید یاد بگیریم که همه می تونیم مخصوص باشیم و غیرممکن، وجود خارجی نداره.